یه روز پاییزی دم دمای غروب ... گوشه ی پیاده رو آروم توی خیابان شلوغ
از لبه ی تابلو که روش عکس یه سوپر استاره ...قدم میزنم تا اونجایی که پاهام حس داره
بیخیال اینکه فردا چی میخواد بشه ... هرچی هست بدتر از اینکه نمیخواد بشه
صدای هم همه و صدای راننده تاکسیا ... دو تا هدفون تو گوشم میزارم با صدای زیاد
دارم فکر میکنم توی دل این جماعت ... پیدا میشه یه ذره جای امن برا من
اما تو خیابونی که این همه آدم دورشه ... هرکسی بی تفاوت دنبال کار خودشه
یکی دنبال اون میره یکی میدوئه پی این ...یکی خیلی خیلی شاده یکی خیلی خیلی غمگین
اگه میخوای که ندیده هاتو ببینی نمیخواد جایی بری ... کافی همینجا بشینی شاید اولین چی که دیدی عجب نی واست
یه زوج که اومدن خرید عروسی باشد ... همه چی آرومه همه خوشحال میخندن
که دارن پرونده ی این دوتا رو خوشحال می بندن ... غافل از اینکه یکی داره ته قصه شو می بینه
یه جوون که اگه بگیری این حسشو میمیره ... پشت ویترین مغازه وایستاده با اشک
خرید حلقه ی ازدواج عشقشو میبینه ... خیلی دردناکه اره دنیا واسه همه ی ما برنامه داره
همینطور تصمیم میگیری دستیو نگیری ... رو بر میگردونی که دیگه این تصویر رو نبینی
اونجا یه پیرزن که یه بقچه روی شونش ...برای بچه ی مریضش که توی خونشه
همش استرس اینو داره آخر شب داروخونه ببنده و پول دوا جور نشه... نگاه به آقای سر به زیر سمت راست میکنه
یه طوری انگار با چشماش التماس میکنه ... گریون انقدر بی پول و اوضاش گنده
که حتی روش نمیشه بپرسه جوراب چنده ... لبای اون مث لباتو به هم میدوزه
از اون پدرا که میبینیشون دلت میسوزه ... دست یه بچه رو گرفته آروم راه میره
اطرافو میبینه و از خجالت آروم داغ میشه ... همین طور که درگیر آبرو جیب خالیست
بچه به یک گوشه خیره میشه وا میایسته ... میگه بابا حالا که دستا مو گرفتی می بری
من که بچه ی خوبیم یه دونه بستنی میخری ... پدر آرزو میکنه که سریع بمیره
حاضر جونشو بده و یه بستنی بگیره ... میگه عزیزم اونجا که سفره اصن نیس هیچی
اونا دیوونن هوا سرده تو مریض میشی ... بیا بریم خونه مامان منتظره ها
ناراحت میشه اگه نرسیم واسه شام ... تو که نمیخوای مامانی ناراحت شه ازمون
هردو میدوئن سمت خونه و اشک چشاشون