مُردَم از درد و به گوشِ تو فغانم نرسید
جان زِ کف رفت و به لب، رازِ نهانم نرسید
گرچه افروختم و سوختم و دود شدم
شِکوه از دستِ تو هرگز به زبانم نرسید
غنچهای بودم و پرپر شدم از بادِ بهار
شادم از بخت که فرصت به خزانم نرسید
به امیدِ تو چو آیینه نشستم همه عمر
گردِ راهِ تو به چشمِ نگرانم نرسید
آه! آن روز که دادم به تو آیینهی دل
از تو این سنگدلیها به گمانم نرسید
وحید تاج
راز نهان