دو چشم مست میگونت ببرد آرام هشیاران
دو خواب آلوده بربودند عقل از دست بیداران
نصیحتگوی را از من بگو ای خواجه دم درکش
چو سیل از سر گذشت آن را چه می ترسانی از باران
گر آن عیار شهرآشوب روزی حال من پرسد
بگو خوابش نمیگیرد به شب از دست عیاران
الا ای باد شبگیری بگوی آن ماه مجلس را
تو آزادی و خلقی در غم رویت گرفتاران
گلی که خُم بدادم پیچ و تابش
به آب دیدگانُم دادم آبش
به درگاه الهی کِی روا بی
گل از مو دیگری گیره گلابش
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازُم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
تریوله
چشم مست