راهی بزن که آهی
راهی بزن که آهی
بر سـاز آن توان زد
شعری بخوان که با آن
شِعری بخوان که با آن
رطل گـِران توان زد
شد رهزن سلامت زُلف تو
وین عجب نیست
شد رهزن سلامت زُلف تو
وین عجب نیـست
گَر راهـزن تو باشی
صد کاروان توان زد
صد کاروان توان زد
شد رهزن سلامت زُلف تو
وین عجب نیست
گَر راهزن تو باشی
صد کاروان توان زد
صد کاروان توان زد
بر آستان جانان
گَر سر توان نهادن
بر آستان جانان
گَر سر توان نهــادن
گُلبانگ سربلندی
گُلبانگ سربلندی
بر آسمـان توان زد
درویش را نباشد
برگ سرای سُلطان
درویش را نباشد
برگ سرای سُلطان
ماییم و کهنه دَلقی
ماییم و کهنه دَلقی
که آتش در آن توان زد
که آتش در آن توان زد
قد خمیده ما
سهلت نماید امّا
بر چشم دشمنان
تیر از این کمان توان زد
بر چشم دُشمنان
تیر از این کَمان توان زد