من شمعم ، شمع شبانه
در عالمگشته فسانه
همه جا خود را میسوزم
که شب یاران افروزم
میسوزم تا به سحرگه
از رازمکس نشدآگه
خوش و بیپروا میسوزم
که زسرتا پا میسوزم
نه وفاداری نه وفاخواهی
که بهقلب من
ببرد راهی چو جان من افروزد
همهخودبینی همهخودخواهی
نشودپیدا دلآگاهی
زمن وفا آموزد
من و شب و پروانه
من و دل دیوانه
به اشک وآتش خرسند
توحال منکی دانی
که خود نباشی چون من
به عشق رویی پابند
اگرچوآتش خوش سوزم شبها
خوشمکه بزمی افروزم شبها
با هرلبخند
من در راه محبت پا از سر نشناسم
از، آ،تش ، نکنم پروا
من در راه محبت پا از سر نشناسم
از، آ،تش ، نکنم پروا
یک امشب من با شادی میسوزم
تا که شود فردا
دل من ز وفا میسوزد که وفا به شما آموزد
در این دنیا