امان از دست تو زندگی
چرا بر نمیداری دست از سرم
توی عالم دوزخُ ترس و وهم
قدم میزنم هی زمین می خورم
یه روز شاد شادم پر از سادگی
طلعلوی خورشید و دلدادگی
یه روز غم شده توی من غوطه ور
مثه تاریکی ها تو عهد حجر
همیشه سرانگشت یک فاحشه
روی پوست مغزم تَرک میزنه
به هنگام این خواب و این خستگی
یکی پشت پلکام .. در میزنه
بزارید بخوابم همه آدما
چشام از فوتون ها فراری شده
سیاهی چه طعم لذیذی برام
تو این عالم پر معما شده
جنون هر دفعه صبرمو میدره
تو سبقت همیشه مدال آوره
چی کارم که من توی این زندگی
این پلکام به عشق خودش میپره
خدایا هنوز زنده ای یا که نه
سر کارم انگار من مسخره
منی که توانم حتی به این
خرییت نمیرسه از بس خره
تو این عالمی که آدم دیگه
داره لایه لایه کفن میبره
بموم تو همون آسمونِت خدا
هموجا برات خیلی هم اَمن تره
تا حالا شده با خودت فکر کنی
که اون روز آخر و پایان کار
از این زندگی چیزی فهمیدی تو
یا کلاه گذاشته سرت روزگار