مرا تا کی کنار غم دوری ات می نشانی
چرا آخر ز حال دل بی قرارم نداری
کنارم باش که هم سایه با درد این عشق نباشم
بگو تا کی در آغوش دردت مرا می کشانی
بگو تا کی از این آتش کز عشق تو نشسته بر جانم
سوزنده در فغان نمی آرم
میمیرم از غم تو می دانم
آه از این دل
آشفته حالم و پریشانم
من بی تو لحظه ای نمیمانم
مرزی میانمان نمیدانم
مرا ببین کز این عشق چه می رود در حالم
به پای تو افتاده ام مبر دگر از یادم مبر دگر از یادم
شکسته دل آزرده به لب رسیده جانم
بدون تو نتوانم
من عاشقت میمانم
از این آتش کز عشق تو نشست بر جانم
سوزد دل فغان نمی آرم
میمیرم از غم تو میدانم
آه از این دل
آشفته حالم و پریشانم
من بی تو لحظه ای نمیمانم
مرزی میانمان نمیدانم
راغب
هم سایه