در شبی غمگینتر از فردای من
زیر چتر سبز فردا گم شدی
وقتی آغوش رهایی بسته بود
پشت کوچ قاصدک ها گم شدی
بی تو شوق لحظه های بیقرار
در نگاه شرجی مهتاب مرد
یکنفر با دستهای ناشناس
خاک غربت را به خواب یاس برد
در طلوع مبهم دلواپسی
آرزو بازیچه تقدیر شد
پیش چشمانم به جای شعر نو
زجه های آسمان تصویر شد
لکه های جوهر دلدادگی
روی انگشتان شب بوها نبود
هیچ فصلی در تمام طول سال
فصل پرواز پرستوها نبود
ریشه ها در انتظار رودها
رود اما تشنه ی آسودگی
کوچه ها در حسرت یک رهگذر
رهگذرها خسته از بیهودگی
باز چشمان شقایق های مست
خیره در دروازه های انتهاست
هر شقایق را هوای پرسشیست
فاتح دشت شقایقها کجاست
وقتی آغوش رهایی باز شد
زیر لب نام مرا فریاد کن
در کنار ساحل اندوه من
روی شنها کلبه ای بنیاد کن