توی شهر ما یه روز، اینهمه دیوار نبود
اینهمه تو آسمونش ابرای تار نبود
هر کجای کوچه ها، نهال خشکیده نداشت
شمع دلسوخته و چشم ستمدیده نداشت
کیه اونکه بسته خورشید و تو عمق دره ها
توی تاریکس مثه، گرگی زده تو بره ها
تا یکی پر زد و دوی آسمون نفس کشید
کیه اونکه رو پراش، میله های قفس کشید
چی شدن دلهایی که با همدیگه یه دست بودن
واسه آزادی خورشید از تو دره بس بودن
کی میگه پهلوونها مردن و رستم نداریم
مثه کاوه یا سیاوش هنوزم کم نداریم
تیر آرش میتونه سوار بشه رو بال باد
یا صدای پای اسبها، از تو جاده ها بیاد
پیمان خان
شهر ما