یک لحظه لبخندی زد و مهرش به قلب من نشست
دل کنده بودم غیر او ازهرچه بودوهرچه هست
مست از شراب جان او خانه ی من میکده بود
چشم خمارش ساقی هرشب این می زده بود
غرق نگاهی ماندهام در قاب عکس روبرو
یک روز میکشد مرا این خانه ی بدون او
به هیچ طنینی جان من زنده نمیشود دگر
این شب ماتم زدهام سحر نمیشود دگر
چون قطره ای پر آرزو راهی شدم در دل رود
عمق نگاهش وعدهی دریا به قلبم داده بود
میرفت و پشتش قلب من صدپاره میشد هر قدم
میرفت و میمردم ز غم میرفت و دم نمیزدم
غرق نگاهی ماندهام در قاب عکس روبرو
یک روز میکشد مرا این خانه ی بدون او
به هیچ طنینی جان من زنده نمیشود دگر
این شب ماتم زدهام سحر نمیشود دگر
پیمان بیات
قاب عکس