تو را با غَیر می بینم، صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری زِ دستم بر نمی آید
شبان آهسته می گریم که شاید کم شود دردم
تحمل میرود اما شب غم سر نمی آید
چه سود از شرح این دیوانگی ها بی قراری ها
تو مَه بی مهری و حرف مَنَت باور نمی آید
ز دست و پای دل برگیر این زنجیرِ جور ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود دیگر نمی آید
فراق از عمر من می کاهد ای نامهربان رحمی
خدا را از چه بر من رحمت ای کافر نمی آید