نمیدونم هنوزتو خاطرت هست
زمستونه یه ساله پیش و میگم
همون روزی که چتر و یادمون رفت
خیابون و شب ِ برفیش ومیگم
چقد با هم رو برفا راه رفتیم
تو اون کوچه خیابونه مه آلود
نمیدونم هنوز تو خاطرت هست
تبِ احساسی که درگیرِ ما بود
میدونی حسرت روزای رفته..
عذاب حال و روز هردومون شد
باید دل رو به دریا زد یه وقتا..
من از هرچی ترسیدم همون شد..
همیشه عاشق اون لحظه بودی
که رو برفا می موندن ردِ پاهات
تمام خاطراتِ روز برفی
من و ازمن میگیره گاهی اوقات
چه حسی داشت عطر ِ قهوه ی داغ
تو اون حال و هوا نزدیک آتیش
با چه شوقی آدم برفی میساختیم
حالا مونده فقط رویای خالیش
حالا بازم هوا سرده و اینجا
نشسته برفِ سنگین رو تن ِ باغ
نه شوق ِ راه رفتن روی برفه
نه آتیش و نه عطرِ قهوه ی داغ