از دور ندا داد برادر
بردند سرو دست و تنم را
بستند به ناحق ره حق را
کشتند گلوی نفسم را
دستی که بدادی به خدایت
دستـــان خدا بود بریدند
آن دســت بِبُرَّد سر هر را
خشکانده همه کار و کسم را
بی دست به دیدار خدا شو
خود مست به دیدار خدا شو
سیراب شوی از بر معبود
من نیز شکستم قفسم را
هر آنچه که دلبستگیام بود
از بند دل و جان برادر
دادم به رهش جانم و حتی
فرزند صغیر نو رسم را
من تاج چه خواهم که نیرزد
تاجی که پر از نخوت و رنگ است
من در پی حق آمده بودم
بر تیغ کشانم هوسم را
گر باز بیایم به زمانت
گر باز کشانند به تیغم
تقدیم کنم جان و سرم را
تعظیم کنم دادرسم را
لبخند نیامد به لبانم
از فتنه ی گردن به جرسها
رو ترش کنم اهل هوس را
عباس بداند عبسم را
هر بار بیاید شب هجران
در گور بلرزد تن شیطان
افتاده ز چشم نور بنگر !
خود نور مزار خُلَّصَم را
آن ذبح خیالش که بریدست
اما به زمین هرزهی خود را
این داس هرس کرد هوس را
خود آ به تماشا هرسم را
محسن چاوشی
حسین