شب بود بیابان بود زمستان بود
بوران بود سرمای فراوان بود
یارم در آغوشم هراسان بود
از سردی افسرده و بیجان بود
از بهر آن سیمینبر خوشگل
از جسم و جان خود بودم غافل
میکوشیدم بهرش از جان و دل
میبردمش با خود سوی منزل
گیسویش از باد و باران گشته آشفته
در هر مویش گویی مروارید غلتان سفته
طی شد راه دشوار آخر بر من و یار
با بوسهای گرمی به این دادم
با لبهای چون قند بر رویم زد لبخند
برد آنهمه رنج و غم از یادم
محمدرضا عیوضی
شب بود بیابان بود