از غم دل ناله ها دارم
نباشد دردم را دوايى
كجايى اى ساقى كجايى
جامى كه مرا ديوانه كند
با هستى خود بيگانه كند
اثر نكند ناله زارم
تا كى از بر من جدايى
دور از ديده من چرايى
اى مستى جان از باده تو
جامى كه منم دلداده تو
خسته دلى دارم زفتنه گردون
كه در سبويم جاى مى خون مى ريزد
عاشقم و سوزد شرار غم جانم
اگر بر آرم آه از دل آتش خيزد
آمد جان به لبم وز دل جدا نشود تاب و تبم
گريان و شمع سحر روز و شبم از تنهايى
بازآ در محفل من كز آتش غم سوزد دل من
اى راحت جان تاكى زغمت بنالد دل من
نباشد از جهان به غير اشك غم حاصل من
محمد معتمدی
غم دل