تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن، من این کنج قفس مرغی اسیرم
تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن، من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد و تیره، نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید، من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد، دگر از بهر پروازم نفس نیست
در این فکرم من و دانم که هرگز مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد، دگر از بهر پروازم نفس نیست
نفس نیست، نفس نیست
نفس نیست، نفس نیست
نفس نیست، نفس نیست