در من دو تا دیوانه در جنگند
در من دو تا پاخورده میلنگند
در من یکی میگوید عاشق باش
آن دیگری میگوید عاقل باش
من خستهام از خویش و بیگانه
افتادهام دست دو دیوانه
راه گریزی نیست
از سایهی شومم
ای خواب آسوده
من از تو محرومم
گویی دو تا نجوا
در قلب من مانده
چون باد پاییزم
که بی وطن مانده
یک نیمهام مجنون و دیوانه
آن نیمهام با عشق بیگانه
در من یکی میمیرد از دوری
آن دیگری در اوج مغروری
عاشق مرا در تاب و تب خواهد
عاقل مرا دور از طلب خواهد
راه گریزی نیست
از سایهی شومم
ای خواب آسوده
من از تو محرومم
گویی دو تا نجوا
در قلب من مانده
چون باد پاییزم
که بی وطن مانده
مهرداد سلطانی
دیوانه