شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
با دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
تو گمی در من و من در تو گمم باور کن
جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست
ماجرای من و تو باور باورها نیست
ماجراییست که در حافظه ی دنیا نیست
نه دروغیم و نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
با دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
من و تو ساحل و دریای همیم اما نه
ساحل اینقدر که در فاصله با دریا نیست