دارم از زندگیت میرم با قلبی خسته و زخمی
تو جای خالیه عشقو به این زودی نمیفهمی
نگاهت محو چشمامه تو افکار خودت غرقی
در و دیوار این خونه ندارن با خودت فرقی
همیشه قصه این بوده که تسکین غمت باشم
مگه حوای من بودی که حالا آدمت باشم؟
همیشه قصه این بوده که تسکینه غمت باشم
مگه حوای من بودی که حالا آدمت باشم؟
قصه این بوده...
همیشه...
چنان سرگرم رویاتی که رویامو نمیبینی
فقط وقتی منو میخوای که بی اندازه غمگینی
به رویای تو تن دادم خودم رویامو گم کردم
دارم دنبال آغوشی برای گریه میگردم
ببین حالا پر دردم
همیشه قصه این بوده که تسکین غمت باشم
مگه حوای من بودی که حالا آدمت باشم؟
مگه حوای من بودی...