ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده ای
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده ای
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده ای
از من چرا رنجیده ای
گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیده ای
بنگر ز هجرت چون شدم
سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده ای
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده ای
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده ای
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده ای
از من چرا رنجیده ای