هوا سرد است و
باغ ما
شگفتا سخت بيمار است
و پاييزي پريشان در حياطِ اين زمستان است
و ياد تو بسان برف میبارد
به بام و بر در و ديوار زخمی
كه ميان شعله های خويش می سوزد
هزاران شعله آتش جوانه میزند
ناگه ز خاك سرد اين غربت
و میسوزد به آرامی
ستونِ آسمان از پيچك يادت
منم در باغِ آتش شعله پوش دوزخِ نامت
ببار ای برف
که من معشوقِ پاييزم
مهدی معتمدی
خاک سرد