توی تنهایی و غربت میونه این همه ظلمت
من عروسکه تو بودم توی این اتاق خلوت
با تمومه بی کسی هام با همه دلبستگی هام
تو یه شب برام نوشتی که میری از دل ِ چشمام
وقت ده سالگیه تو هی تو رو نگات میکردم
با زبونه بی زبونی هی تو رو صدات میکردم..
یه روزی اما دوباره یکمی نگام میکردی
من ِ ساده فکر میکردم دوباره بهم میخندی
بعد پنج سال غم دوری اومدی یواش سراغم
منو تو کُمد گذاشتی تو دله سیاهی و غم
حالا چهل ساله که اینجام خیلی خسته خیلی تنهام
لباسام یکم چروکه پُره خاکه تو نفسهام..
تا یه روز یه نوری اومد لای در یواشی وا شد
صورت یه بچه بود و مثه فیلمو قصه ها شد
منو آهسته بغل کرد توی دستای ظریفش
انگاری بود همه دنیام توی آغوش لطیفش
یه صدای آشنایی توی نورِ نصفه نیمه
می گفت ای وای این عروسک ماله وقت بچگیمه..