نمی بینم سیاوش را
کتاب و قصه هایش را
نگاه و اشک مادر را
وداع تلخ آرش را
فریدون ناله ای سر کن
جوانان را ز غم در کن
بگو کاوه صدایم کن
به پتکت آشنایم کن
چرا بیگانگان هردم
متاع مرگ می آرند
چرا ایرانیان هر دم
می خواهند رستمها
صدای تیشه فرهاد
حزن انگیز و تنها ماند
چو شیرین خوان شاهان است و
او در بیستون رسوا
به هر سوئی نگاه کردم
بدیدم دشمنی غدار
کجایند آن کمانگیران
به وقت عجز و ماتمها
بگو رستم تو در خوابی و
هفت خوانت کنند غوغا
مشو نومید ای ایران
شود نوروز ما پیدا
صدا از بیستون امشب نمی آید
به تاریکی چراغی نامه ای
شیرین نمی یابد
ابومسلم شراب تلخ را نوشید
چو برزن مانده است تنها
با انبوه دشمنها
به هر سوئی نگاه کردم
بدیدم دشمنی غدار
تو ای سردار بی همتا
مرا تنها چنین مگذار
بگو رستم تو در خوابی و
هفت خوانت کنند غوغا
مشو نومید ای ایران
شود نوروز ما پیدا
مسعود حاتمی
سرزمین کوروش