من صدای توام، آشنای توام
چون پرنده ی صبح، در هوای توام
من کبوتر بی آشیان توام،
همچو برگ رهی، در خزان توام
من شمع خاموشم دگر،
افسوس که ای صبح سَحر
بی وفایی
رحمی کن ای ابر بهار
بر شاخه های انتظار!
تو کجایی؟
تو همان بوی بهاری، نفسی کن گذری
به شب سرد و سیاهم، چو امید سَحری
دلم از یاد تو لبریز، دلم از یاد تو مست
غم بیداد تو آخر، دل دیوانه شکست
بیگانه با مهر و وفا
با قهر و، با جور و جفا
آشنایی
دیوانه ی رویت منم
سرگشته در کویت منم
تو کجایی؟
ماندانا خضرایی
شمع خاموش