رفتى و دل ديوانه شد
با هر خوشى بيگانه شد
بى تو دگر اين سوز غم پايان ندارد
غم با دلم همخانه شد
كاشانه ام ويرانه شد
دردا كه درد رفتنت درمان ندارد
با اين منِِ مانده تا به ابد
در آرزويت ، بگو چه كنم ؟
چون مرغ دل در هواى تو گه،
پر زد به سويت، بگو چه كنم؟
دانم در اين كنج خانه
دگر شادى نگيرد سراغ مرا
كولاک بى رحم و سرد زمان
خشكانده چون جان باغ مرا
تو مرو ، مسپار دل من بدست طوفان
به كجا بروى ز برم چنين شتابان ؟
دردا كشيده چون غمت آتش به جانم
بى تو چگونه سر كنم ؟ ديگر ندانم
باور ندارم چگونه ز دستم ربوده خزان نوبهار مرا
باور ندارى كه رفتن جانت گرفته ز جانم قرار مرا
دانم در اين كنج خانه
دگر شادى نگيرد سراغ مرا
كولاك بى رحم و سرد زمان
خشكانده چون جان باغ مرا
تو مرو ، مسپار دل من بدست طوفان
به كجا ؟ به كجا ؟ به كجا چنين شتابان