ملک جمشید امیر چین
یه روز کرد اسب خود را زین
شب از دروازه بیرون زد
به پهنای بیابون زد
پس از ده روز در صحرا
سلامش کرد و جوی
و سبزه ای ناگاه
به زیر آمد ز اسب و
اسب را سیراب گردانید
خودش زانو زد و نوشید
یه تار مو ناگه
بر لبش چسبید
ز جا برخواست و آهسته
مو را دور
انگشتان خود پیچید
به سوی چشمه
بالا رفت آهسته
دختر شاه پریون بود
به دورش دختران دیگری
در خنده و بازی
یکیشان گفت بوی آدمیزاد
ناگه جملگی کفتر شدند
پرواز کردند
ملک جمشید را آواز کردند
نمیبینی دگر مارا
ملک جمشید دید آنجا
نه چشمه ست نه آب هست
فقط موج سراب هست
ملک جمشید برگشت
بگفت آن تار مو را
دروغ قاب زرینی نهادند
میگن هروقت کسی
بر تار موی آن
پری انگشت میساید
از آن تار این صدا
بر گوش می آید
ملک جمشید
اسیر دختر شاه پریون شد
ملک جمشید مجنون شد
ملک جمشید
اسیر دختر شاه پریون شد
ملک جمشید مجنون شد
ملک جمشید
اسیر دختر شاه پریون شد
ملک جمشید مجنون شد
ملک جمشید مجنون شد
ملک جمشید مجنون شد
ملک جمشید مجنون شد
چطور شد، مجنون شد
چه بد شد، مجنون شد
مجنون شد، مجنون شد
کوروش یغمایی
ملک جمشید