کوله باری دارم
که امیدم در اوست
و عصایی که مرا
بهترین همسفر است
من بر آنم که
از این خانه های دلگیر
کوچه های دلتنگ
و از این شهر نفرینی مرگ
بروم، بروم
پیش نیاکان خودم
که به اندازهی دریای شمال
دلشان وسعت داشت
و به اندازهی یک دشت بزرگ
دستهاشان برکت
مردمانی که به آب
باد و خاک و آتش
عشق میورزیدند
پدرانی که هنوز
کاسههای گِلی شان
اعتباری دارد
در گلوی تاریخ
من برآنم شاید
برنگردم دیگر
نه بمانم در غار
کوروش یغمایی
غار