در دوره ی دبستان کودکی دلپاک بودم
تو هر عکس از بچگیم رو سرم شاخ با دست گذاشته بودن
تمام شیشه ها را با نام من شکستن
از هر نفر یه خنجر از پشت خورده بودم
حق من این نبود .. نه به تو نگفتم
تمام گناهای شهرو من به گردن گرفتم
حق من این نبود .. نه به تو نگفتم
تمام گناهای شهرو من به گردن گرفتم
همیشه با یه لبخند بارها به دوش کشیدم
پشت من زین زدن سوار شدند و رفتند
تا به امروز رسیدم سست شد تار و پودم
به هر باد که می لرزم ستون نداره وجودم
حق من این نبود .. نه به تو نگفتم
تمام گناهای شهرو من به گردن گرفتم
حق من این نبود .. نه به تو نگفتم
تمام گناهای شهرو من به گردن گرفتم