شب، دوباره بیصداست
غم، دوباره شکلهای تازهای گرفته است
شکل ِ یک دروغ ِ تازه را گرفتهام
شکل ِ تو، بدون ِ پایان، بیانتها
دوباره... بیصدا
تو جملههای ناتمام منی
حرفهای منی که نتوانست کسی را عاشق کند
و اندازهی عشق را بکشد
دستهای منی، که هیچوقت هیچکسی را نکشت
و فقط نوشت
تو پردههایی از شبی
که خودم با همین دستها روی خورشید کشیدم
تو قلب منی، که عاشق نشد
و دوست داشته نشد
سکوت منی
که دوستش ندارم و هیچ کس دوستش ندارد
تو
شهرهایی هستی که گمشان کردم
یا در آنها گم شدم
و دوستشان ندارم
و دوستی در آنها ندارم
تو
دوستی ِ منی
دوست ِ منی
که گمت کردهام
گمت کردهام
گمت کردهام
گمت کردم
گمت کردم
کامران تفتی
پردههایی از شب