رفت و نوای غم ز طنین ترانه من نشنود
رفت و کلامی هم دل من دگر از غم او نسرود
شد سپری عمری خبر از مه رفته من نرسید
بین به پیامی هم گره از دل خسته من نگشود
نیمه شبان تنها در دل این صحرا
گمشده خود را میجویم
من که هم آوازم با سخن سازم
راز جداییها میگویم
من کیم آهی مانده به لبها
آتش عشقی در دل صحرا راه گریزم میبندد
خسته و تنها ماه و ثریا بر شب تارم میخندد
رفت و نوای غم ز طنین ترانه من نشنود
رفت و کلامی هم دل من دگر از غم او نسرود
در خلوت شبها تنها منم
حیران به راهی نا پیدا منم
افتادهای از پا در راه او
دلدادهای مست و رسوا منم
بی پروا منم بی پروا منم
کامران صفاری فر
نیمه شبان