بردار مرا از خاک، ای ماه پلنگ افکن
روشن بنما جانم، با خاطره ای روشن
مویت شب و رویت روز، طاقت ده و طاقت سوز
تلفیق مه و خورشید، آمیزه ی جان و تن
تو می روی اما من، میبینم فردا را
نالی که دریغا تو… نالم که دریغا من…
هرگز نرود بیرون از خاطر پر دردم
تصویر غریبی از، یک خاطره از یک زن
خالی شده ام از خود، غیر تو نمی بینم
با خویش مدارا کن، این آینه را مشکن…
تو می روی اما من، میبینم فردا را
نالی که دریغا تو… نالم که دریغا من…