امان از این غم و این روزگارم
به شب ها غصّه هارو می شمارم
امان از این دلِ خو کرده با خون
در این شب های بی تو بیقرارم
تو با من باش
چرا مهری میون آدما نیست
چرا دنیا به کام عاشقا نیست
دلِ بی مهر و بی عشق ناامیدِ
بدونیم ناامیدی جز بلا نیست
تو با من باش
چرا در کنج دل صبری نمونده
چرا بر روی لب آهی نمونده
نفس ها مرده با من هم رَهی نیست
به راه زندگی با من کسی نیست
تو با من باش
اگه روزی نباشه نای خوندن
نه پای رفتن و نه جای موندن
دل از دل، یک به یک از هم جدا شه
امیدی سوی فرداها نباشه
تو با من باش
چرا مهری میون آدما نیست
چرا دنیا به کام عاشقا نیست
دلِ بی مهر و بی عشق ناامید
بدونیم ناامیدی جز بلا نیست
تو با من باش
فاطمه مهلبان
تو با من باش