آتشی ز کاروان جدا مانده
این نشان ز کاروان به جا مانده
یک جهان، شرار ِتنها
مانده در میان صحرا به درد خود سوزد
به سوز خود سازد
سوزد از جفای دوران
فتنه و بلای طوفان
فنای او خواهد، به سوی او تازد
من هم ای یاران تنها ماندم
آتشی بودم بر جا ماندم
با این گرمیِ جان در ره مانده حیران
این غم خود به کجا ببرم
با این جان لرزان، با این پای لغزان
ره به کجا ز بلا ببرم
میسوزم گرچه با بی پروایی
می لرزم بر خود از این تنهایی
من هم ای یاران تنها ماندم
آتشی بودم بر جا ماندم
با این گرمیِ جان در ره مانده حیران
این غم خود به کجا ببرم
با این جان لرزان، با این پای لغزان
ره به کجا ز بلا ببرم
میسوزم گرچه با بی پروایی
می لرزم بر خود از این تنهایی
فاطمه مهلبان
آتش کاروان