آدم که یاد قدیم هاش میفته
چشمونش از گریه اشک آلود میشه
عکسی از روزهای رفته میبینه
هر پرستویی که به سویی میپره
خبر پایون فصلی رو میبره
هر گل تازه ای که چشم باز میکنه
به خودم میگم که این نیز میگذره
میگذره میگذره
میگذره میگذره
کوچه های خاکی تهرون قدیما
پر ز آواز نشاط بچه ها بود
شهر فرنگی تو اون جهان ی کوچک
داستان هاش شیرین ترین داستان ها بود
هر پرستویی که به سویی میپرید
خبر شروع فصل ها رو میشنید
هر گل تازه ای که چشم باز می نمود
شاهد روزای خوب کودکی بود
کودکی بود کودکی بود
فرامرز اصلانی
قدیم