سکوتت را ندانستم
نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی هارو
تو هم هرگز نپرسیدی..
شبی که شام آخر بود
به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه
یه جنگ نابرابر بود
چه جنگ نابرابری
چه دستی و چه خنجری
چه قصه محقری
چه اول و چه آخری
ندانستیم و دلبستیم
نپرسیدیم و پیوستیم
ولی هرگز نفهمیدیم
شکار سایه ها هستیم
سفر با تو چه زیبا بود
به زیبایی رویا بود
نمی دیدیم و میرفتیم
هزاران سایه با ما بود
سکوتت را ندانستم
نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی هارو
تو هم هرگز نپرسیدی..
در آن هنگامۀ تردید
در آن بن بست بی امید
درآن ساعت که باغ عشق
بدست باد پرپر بود
درآن ساعت هزاران سال
به یک لحظه برابر بود
شب آغاز تنهایی
شب پایان باور بود
سکوتت را ندانستم
نگاهم را نفهمیدی
نگفتم گفتنی هارو
تو هم هرگز نپرسیدی..
شبی که شام آخر بود
به دست دوست خنجر بود
میان عشق و آینه
یه جنگ نابرابر بود
چه جنگ نابرابری
چه دستی و چه خنجری
چه قصه محقری
چه اول و چه آخری