از تو گفتن که خطا نیست
با تو رفتن که خطا نیست
تو سپاه شب کوچه
ماه و دیدن که خطا نیست
به نامت شعر می رقصد
به کامت عقل می بازد
به شامت در شبی پروانه ای شیدا
به شور شمع می تازد
برایت شوق می خواهم
برایت خشت می خواهم
برایت خانه ای از خاک خوشبوی بهشت می خواهم
از تو خوندن که خطا نیست باتو موندن که خطا نیست
خنکای عصر جمعه اس گر گرفتن که خطا نیست
شبی دل را به تاریکی زمویت باز می کردم
دلی بی تاب در سینه
هوا تاریک تر هر دم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم برلبت لب را
و جان و دل فدا کردم
از تو گفتن که خطا نیست
با تو رفتن که خطا نیست
تو سیاه مات و شب بود
تار دیدن که خطا نیست
با تو بدرود ای مسافر
رفتن تو بی خطر باد
اشکهای گونه ات را
می برد باد
آیدت یاد