خسته ام از نشستن و ديدن و ديدن گذر روزها
خسته ام از دويدن رو دايره ها
انگار يکي هست بجاي من که ميبره من رو به جلوتر
انگار يکي هست همراه من که ميبنده راه من رو وووو
خسته ام از رسيدن به جايي که هرگز نميخوام من
خسته ام از رفتن تا آخر راهي که من نميخوام
خسته ام از پا گذاشتن رو جاي پاي اين و اون
خسته ام از گفتن اين که چقدر خستم من و خستم من و
من دور شدم از اونچه بودم از قبل
انگار يکي هست بجاي من