تلالو خورشید ندارد برق چشمانت
بو به هم آید که بی تو شمع خموشم
انان که نور خورشید خواهند روی ماهت را ندیده ند
مستانه برم اب که بنوشم
باده ی پر جوشنم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من امد
دگر نصیحت مردم حکایتی ست به گوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر سر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به گوش جان تو امد
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم