وقتی تموم اشکاتو گریه کردی
وقتی واسه بی پناه تمومتو تکیه کردی
وقتی فهمیدی هنوزم باید بفهمی
هروقت لبخند زدی تو روی بی رحمی مردی بن
روزی که سینه نباشه جعبه موزیک کینه
بشینه عشق تو گلو جای این سوزی
که گیر مردی بن
هروقت سینه سپر کردی جلو ظالم
بخشیدی با مهر به نادون
اونیو که گرفتی از عالم
پشت خروار
صداهای خاک خورده ی توی سرت
پشت هر پیچ از پیچک هزار توی گیسوی ترت
پشت لفظ معرفت، با ، بی، گوش کرت
پشت گوش کرت، جمله های مچاله شدم
پیش روم دالون صدا، هزار لب یک کلمه
بیا بیا بیا بیا، نه نرو نذار بشکننت
باید حالای من
کاش سالای بعدته ملکه
پیش چشم کورت جمله های لتو پاره شدم
آخ ازین جاده ی یک طرفه
این هیولا راویه دکلمته
تو شعری شعر از احساسی
که میخ پشت قاب داره،
تاکستون موهات مسیر منه
هزار پیچ و تاب داره
تو مصمم ترین نگاه شهری که
واسه آزادی قصد انقلاب داره
من اون هزار پای دو دست که فقط یه انتخاب داره
رفتن، با دو دستش
بند هزار کفشُ محکم بستن
ته این جنگ احمقانه از هزار سرباز صدا
اون سو تو و لبخندت موندین
این سو منو هیچ سکوت
و این آخرین شعر تصنیف از آغاز تباهیه
زمین عمومی ترین تصویر
از زمستون و بی کلاهیه
و تو آیدا تو اونی که
ملکه ی این قصه ی اشتباهیه
و من شاملوی متوهمی
که همنشین پناهیه
و این آخرین شعر تصنیف از آغاز تباهیه
زمین عمومی ترین تصویر
از زمستون و بی کلاهیه
و تو آیدا تو اونی که ملکه ی این قصه ی اشتباهیه
و من شاملوی متوهمی
که همنشین پناهیه
صدای پختش
موهای ژولیدش، لباس کهنش
آواز میخوند کولی،
اون آسمون کبود آسمون
دیگه ای بود مال اینطرفا نبود
آواز میخوند کولی
زبونشو نمیفهمیدم، صبر نمیکردن
ابراش چشمام شکل بدن بهشون
وحشی آزاد پُر، تو آسمون و باد
با اشکای شوق باد بادک چشات
از پاره شدن نخ، زمین آباد شد،
آهوی یاغی ِ دشت آزادی
عشق من به تو عشق کولی به در به دریه
آخرین یورش دارکوب آغشته
به شکی که تموم درختامو زخمی کرده کریه که
سر تایید تکون میده واسه وراجیام
هردفعه رو این صحنه واسه اجرا میام
هر دفعه تو خیابون ازم عکس و امضا میخوان
میگن بن
تو دلم میگم بن کدوم خریه
هیولام
یه کولیه کوله پشتی به دوش
که خاطرات پیچک موی مشکیت
خشکیده روش
من تا تو یه کرم چاله
عهد صلحی که جوش
نمی خوره با اینمه
هنوزم روشنه خورشید توش
و این آخرین شعر تصنیف از آغاز تباهیه
زمین عمومی ترین تصویر
از زمستون و بی کلاهیه
و تو آیدا تو اونی که
ملکه ی این قصه ی اشتباهیه
و من شاملوی متوهمی
که همنشین پناهیه
و این آخرین شعر تصنیف از آغاز تباهیه
زمین عمومی ترین تصویر
از زمستون و بی کلاهیه
و تو آیدا تو اونی که
ملکه ی این قصه ی اشتباهیه
و من شاملوی متوهمی، که همنشین پناهیه
چهار فصل تموم اون
اسبای وحشی چهار نعل می تاختن
دشت سیاه و سفیدشونو
زیر سمای احساس مینواختن
چهار فصل تموم، آسمون موند همون آسمون
زمین حالی به حالی شد
ابرا شکل عوض میکردن
همین الاکلنگ نا موزون دلیل شد
که یونس موند بی سایبون
چهار فصل تموم
کولی گلو کنار آتیش دلش
واسه رود خشک چشماش
دعای بارون خوند
نهنگ روحش نی میزد تو دشت اقیانوس
بلکه جفتش جور شه
صوتش لابه لای فرکانسای اشتباه خفت
دلشو دنیای بی حساب کشوند تا پای جون
و من تو به تو رفتم به تو به تو های ابرای آشوب
پایین تر از ابرا یه دریا بود
دیدم هشت پای افسردگی
پا پیچ لاکپشت شوق کودک درونمه
فهمیدم این بو
بوی لاشه ی نهنگ روحمه، بو کشیدم
بن
شاملو همنشین پناهی