هر دانه ی برف روی سنگا قسمتی از جان من بود
هر باد وحشی بین برگا قسمتی از جان من بود
تا ابرها می بارند بر دنیای من
کودکان می خندند در چشمان من
چشم هایم، از این شهر بی رنگ نترسید خدایا
دست هایم، از این دستکش تنگ نترسید خدایا
دل ساده ی من نفهمید خدایا
که هر پوشش نرم ، که هر تابش گرم
به قلبم بقا را فقط خاطره کرد
خدایا،خدایا،خدایا،خدایا
ببار،ببار،ببار
بر این سختی سنگ خاکستری رنگ
بر این ارتعاش صدای دل تنگ
ببار،ببار،ببار
که از بارش تو دل کودکانه
تن سرد من را ازآن زمین کرد
ببار،ببار،ببار
هر سایه ی ابر نشانی از لحظه های عمر من بود
هر گوشه ی سرد بوسه ی گرم تصویری در یاد من بود
ببار،ببار،ببار
ببار،ببار،ببار