این اطراف نه خاکه
نه آبه، نه گِل
فقط آفتابه و باده و شن
موسیقی باد پای لختمو می بره جلو
رو شنِ داغ هر قدم یه
دستاورد جداست
باید یاد گرفت، سوخت
عبور کرد، رفت
بدون اینکه بدونی
کی می رسی به کجا
سراب ندیده این راهو اومدم
آهمو کشیدم و دادمو زدم
آب نمی خوام دنبال سایهمم
من همزمان اینجا و توو اتاقمم
اون بیرون همه تنها و با همن
هی زور می زنن جور بشن
من عوضش راحتم
خیلی وقته باشون نمی جنگم
آینده رو می بینم
که توو جمجمه های پوسیدهشون
عقربا لونه کردن
من خوب می دونم اینو جهت
تنها چیزیه که جدا می کنه
سکونو از حرکت
تو هم وقتشه دیگه با
این تنهاییت کنار بیای
آدما حق دارن نخوان باشن
آدما حق دارن نخوان بفهمن
زندگی پیچیدهست
خودت ببین این اطراف
نه زمان نه مکانِ ماست
خالی از علّت و بهانه هاست
کسی خاطره نمیگه برات از بهار
کفِ توهم می چکه از لبام
من خبره چرخهی ظلمم
ظالم و مظلوم همزمان
می بینم چیزی رو که
همش ازش ترسیدمو
یعنی تنِ پیرمو
توی چنگ عقربا
دفن شده زیر خار و
غبار یه قایق کاغذی
توو مشتش رو گردنش
جای انگشته کبوده
از فرط فشار غبار
روشو می زنم کنار
آروم با پام میزنم
یکی دوتا لگد بش
به هوش میاد سریع تکون
می خوره دهنش
یه چیزی داره میگه من
میخوام بفهممش
میرم به طرفش سرمو
می برم نزدیک دم لبش
خفه نمی شم خفه نمی شم
خفه نمی شم خفه نمی شم
خفه خفه خفه خفه
خفه نمی شم خفه نمی شم
خفه نمی شم خفه نمی شم
خفه نمی شم خفه نمی شم
خفه خفه خفه خفه
بهرام
چرخه