بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل بردرخت گل به خنده می گفت
نازنینان را، مه جبینان را وفا نباشد
اگر که با این دل حزین تو عهد بستی
حبیب من با رقیب من چرا نشستی
چرا دلم را عزیز من از کینه خستی
بیا در برم از وفا یک شب ای مه نخشب
تازه کن عهدی که بر شکستی
آوا پازوکی
بهار دلکش