با این شب تاریک و پر از غم، سحری نیست
آهسته بگویم که بخوابی ، خبری نیست
دلتنگ و پریشان تو بودم که در این شهر
از عشق در این حافظه حتی اثری نیست
مانند پرستو که از این شهر به آن شهر...
دل قصد سفر داشت، ولی همسفری نیست
در زندگی، این راه اگر هست خطرناک
عاشق بشوی، دل بدهي، درد سری نیست
ای کاش که پرواز دهم، با تو، دلم را
افسوس که در فطرت من، بال و پری نیست
از دل بنوشتم که نشیند به دلم باز
ای وای که در این دل من مهر کسی نیست
فریاد زدم تا که به خود رو کند امشب
لعنت به وجودم که هوادار کسی نیست
جز تو نتوان گفت عزیزم تو کجایی
هیهات که جز تو هنوز یار کسی نیست
این عاشق دیوانه که فکری به سرش داشت
ای لعنتی این دل که هنوز مرد کسی نیست
آرمان ام ان
آهنگ هشتم