سفر نمیروم دگر تو را ندارم آنقدر
ز ما فقط رهیست که مانده پشت سر ببر
مرا ز خاطرت نرفت اگر
ای از من بی خبر
شب چرا میکُشد مرا
تو نشسته ای کجای ماجرا
من چنان گریه میکنم
که خدا بغل کند مگر مرا
عمر همه لحظهی وداع است
و صدای پایت آخرین صداست
ای گریههای بعد از این
خاطرم نمانده شهر من کجاست
صبح رفتن است این تن من است
هجرتت مرده بر شانه بردن است
این یقین مثل مرگ با تو روشن است
شب چرا میکُشد مرا
تو نشسته ای کجای ماجرا
من چنان گریه میکنم
که خدا بغل کند مگر مرا
شب چرا میکُشد مرا
تو نشسته ای کجای ماجرا
من چنان گریه میکنم
که خدا بغل کند مگر مرا
عمر همه لحظهی وداع است
و صدای پایت آخرین صداست
ای گریههای بعد از این
خاطرم نمانده شهر من کجاست
آرمان گرشاسبی
شب