دیدم به راه صحرا سروی بلند و رعنا
تنها به دشت سنبل افکنده سایه بر گل
دیدم که در پس آن یک چشمه می خروشد چون خم شده خروشان می در دلش بجوشد
گفتم چه می شد اینجا سروی دگر کنارت در این سکوت و ماءوا می شد تو را چو یارت
دیدم به سنگ خاره حک گشته آن کناره
یارا اگر گذشتی یادی نما دوباره
عاشق همیشه مست است معشوق دل پرست است
عهدی که بسته با جان پیوسته بی گسست است
ما را به روزگاران دی آید و بهاران
خوش باشد عاشقان را روز وصال یاران