می برد قرار از دل من،یک نظر تماشای یار
می کشد دلم سوی تو پر،موجم از یاد تو بی قرار
از غمت به هر سو که روم،می رسم به عشق تو باز
شعرم از تو زیبا شده می رقصد این واژه هایش به ناز
تو به حال زارم دمی نظر کن
شبی از گذار دلم گذر کن
چو مه من سر از شانه برندارد
شب من خیال سحر ندارد
خدایا ، ندارم گناهی بجز او
گناهم ، ببخشا که بی او نتوانم
به یادش ، نشان یک نفس یاد مرا
که یادش ، برد هر نفس تاب و توانم
تو ز ناله های من بی خبری
به اشاره ای دل از ما ببری
چو دمی رود دلت با دگری
به خدا نماند از ما اثری
چو موجی جدا ز طوفان ، به دریای غم اسیرم
به ساحل نمی نشینم ، چو طوفان رود بمیرم