چه فکر ميکنی؟
که بادبان شکسته
زورق به گل نشسته ايست زندگی
در اين خرابه ريخته
که رنگ عافيت از او گريخته
به بن رسيده راه بسته ايست زندگی
هوا بد است تو با کدام باد میروی
چه ابر تيرهای گرفته سينه ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم دل تو وا نمیشود
گذر ز ناهموار اين راه سر به ناکجای پر پيچ وخم
شب است و با هم در اين گردباد همسفريم ، با هم
ما شاهکار خلقتيم
شاکيان ظلمتيم
دربنديم و آزاد
از هفت دولتيم
با ذهنهای سنتی
در انتظار نعمتيم
تشنه حقيقت و
خسته از نصيحتيم
چون برای ما رو تخته سياه مرز خير و شر کشيدن
شاخه های دلخوشی چوسر کشيد سر بريدن
تلخ، تلخ کام ها که جامِ زهرو سر کشيدن
اهل تزوير و همه آبکشان جا نمازيم
همه محتاج دعا از راه راست بی نيازيم
شايد تقديرماست اين شام تار و دوره کردن
اما تقصيره باز
اشتباه و توبه کردن
سر سپردن
به حال ديروز
غبطه خوردن
بايد زندگی کرد
قبل مردن
جهان چو آبگينه شکسته ايست
که سرو راست هم در او شکسته می نمايدت
چنان نشسته کوه در کمين دره های اين غروب تنگ
که راه بسته، راه بسته مينمايدت
زمان بيکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دميست اين درنگ درد و رنج
بسان رود که در نشيب دره سر به سنگ ميزند
رونده باش
اميد هيچ معجزی ز مرده نيست
زنده باش