از روزهایی که میگذرند، از وعدههایی که تو دادی
از شعرهایی که نوشتم در وصف زیباییت
از شوقهایی که داشتم روز آشنایی با تو
چرا فراموشم نمیشه، چرا ته ذهن همیشه
باید کند این دندونو از ریشه
از پرسههایی که میزدم در کوچههایی پر از برگ زرد
از رنجهایی که کشیدم با جیب خالی
از فرصتهایی که سوختن مالیخولیایی
پس چرا به نزدیکم نمیای، آخه چه سودی داره این کار
از من اصرار است و از تو انکار
از قصههایی که لزوماً، پایان خوبی ندارند
از جلوههایی که میبازند رنگ و رو گاهی
از عشقهایی که امروز خیال واهی
چرا فراموشم نمیشه، چرا ته ذهن همیشه
باید کند این دندونو از ریشه