به تو حال خود چه گویم
که تو خود شنیده باشی
غم دل عیان نسازم
که بدان رسیده باشی
به رهت فتاده بیخود
چه خوش آنکه بی گُمانی
به سرم رسیده ناگاه
و عنان کشیده باشی
غم نا امیدی من
مگر آن نفس بدانی
که برون روی ز باغی
و گلی نچیده باشی
به وصال سرو قدش
نرسی مگر زمانی
که در این چمن فغانی
چو الف جریده باشی