اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گِل شود و گُل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
ای در دل من میل و تمنا همه تو
واندر سر من مایه ی سودا همه تو
امروز همه تویی و فردا همه تو
نور دو دیده ی منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی کم مکن از شرار من
یار من و حریف من خوب من و لطیف من
ذره ی آفتاب تو این دل بی قرار من
من آن توام مرا به من باز مده
آن توام آن توام
مرا به من باز مده
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمی شود نظر بس که لطیف منظری
روی به خاک می نهم گر تو هلاک می کنی
دست به بند می دهم گر تو اسیر می بری
نور دو دیده ی منی دور مشو ز چشم من
شعله سینه منی کم مکن از شرار من
یار من و حریف من خوب من و لطیف من
ذره آفتاب تو این دل بی قرار من
من آن توام مرا به من باز مده
آن توام آن توام
مرا به من باز مده
احمد آقایی
یار من